با زمين اتمام حجت را ببين


 

نویسنده: صالح افشار تو یسر کانی




 
خنده بر لب دست افشان شاد شد
صيد بود و در پي صياد شد

مرد عرفان و ادب، اخلاق و دين
اسوه شور و حماسه در زمين

مي بيادش قصه ها بايد نوشت
از حماسه پر بد آن نيكو سرشت

ياد كن سيد حسام هاشمي
داغ دل را نيست جز او مرهمي
از «نياكي» آن شهيد راه حق
آن شهيد عاشق درگاه حق

«ياحسين عليه السلام» گفت و بر حبل المتين
دست زد تا پا نهادي روي مين

كرد جان عاشقش را صيقلي
يا حسين عليه السلام يااباالفضل عليه السلام يا علي عليه السلام

«كسروي» و «راسخي» هر دو شهيد
عاشقان جلوه رب مجيد

داغ هاي كهنه ما تازه كن
«سپتون» «اسكندر» و «برغازه» كن

گو به ما «آراسته» صياد كو؟!
آن سكوت محكم فرياد كو؟!

ياد كن «چنانه» و «شاهين راد»
آن امير صف شكن نيكو نهاد

از «حسن سعدي» و «صياد» عزيز
مرد حق و اسوه دشمن ستيز

يادي از «روشن تر از آبي» كنم
«شيرزادي» غرق بي تابي كنم

«آبشناسان» گل سرخ بهار
هست نقشي در كوير روزگار

او حماسه ساز چون «دوران» بود
خاطراتش شعله هاي جان بود

جان پاكش را به چله او گذاشت
مثل آرش هم ز خونش لاله كاشت

سرفراز جبهه هاي جنگ بود
گام هايش استوار آهنگ بود

«دارخوين» در خون پاكش غرق شد
صد شقايق جاي سبزش خلق شد

«طبل آتش» را بزن بي ادعا
كهنه سرباز دلير جبهه ها

الرحيل بانگ آزادي بزن
صاحب سيف القلم اي خط شكن

«نيمه پنهان هلال» رازها
خوش ترين شور دل سربازها...

قصه يي از راز پنهان زمين
رمز يا زهراست در فتح المبين

خاطراتي دارم از «فتح المبين»
در بهار شصت و يك در فروردين

ديده بان بوديم ما در يك كمين
باز مي كرديم ما ميدان مين

پاي «دانشمند» روي مين نشست
بر لبش فريادي از آمين نشست(1)

«كهتري» با تيپ قوچان آمده
شير شرزه با دل و جان آمده
ماه شهر آواز دلشادي گرفت
بانگ شور و موج آزادي گرفت

حصر آبادان شكست و ديو رفت
نور حق اينجا نشست و ريو رفت

«كهتري» كو قهرمان «منفرد»
او كه جانش با فلك شد متحد

هر كجا هست «بوگري» يادش كنيد
تركشي ديدم كه جسمش را گزيد

«شيندرا» و قصه «سردشت» را
«صادقي گويا» بگويد با شما

سينه اش منزلگه خاص خداست
خاطراتش جمله راز جبهه هاست

«عابدي» پرواز عشقم تازه كرد
نام گمنامي بلند آوازه كرد

يار «چمران» و دلش چون كاوه بود
او عقاب تيز پر در پاوه بود

مثل آيينه صفاي سينه داشت
سينه يي روشن تر از آيينه داشت

كربلاي عشق را مصداق بود
او طلايه دار اين عشاق بود

از «رسولي» مي كنم يادي بزرگ
آنكه «ميمك» را گرفت از دست گرگ

او كه از جام شجاعت مست بود
چون نسيمي بر غبار هست بود

او كه در «سومار» حماسه آفريد
رد پايش هست در «مهران» پديد

او كه در «ايلام» و در «بازي دراز»
با خداي خويشتن مي گفت راز

غرب جبهه نام او را مي شناخت
نام او را هر نسيمي مي نواخت

او كه «سهرابي» ستودش بارها
رزم او خود جلوه ايثارها

سينه «تركان» و ياران شهيد
هست اسنادي براي بازديد

اسوه ايمان و اخلاق و ادب
در تعالي هاي دين عالي نسب

«جعفري» آن فيلسوف عشق و دين
بارها بر عزم او گفت آفرين

با عنايت در فلك دستان حق
مي زند اوراق اوصافش ورق

از شجاعان نبرد «شاهين راد»
كه جبين بر خاك سرخ حق نهاد

«صادقي گويا» بمان گوياي جنگ
در جهاني اينچنين پر آب و رنگ

شرح كن تاريخ و راز جنگ را
لحظه هاي شور و شين هنگ را

«مخبري» ناگاه رفتي بي خبر
باز ما مانديم و داغ و چشم تر
«نعمتي ها» نعمت سنگر شدند
گرچه از توفان شب پرپر شدند

در بسيج عشق شور ديگري است
عشق را اينجا هواي محشري است

در طلايه «احمد» ما شد شهيد
ميهمان سفره رب مجيد

عين خوش «محمود» را در برگرفت
جان پاكش سوي بالا پر گرفت

هر يكي چون اسوه صبر و ظفر
در طريق عشق و ايمان معتبر

اوج پرواز بسيجي را نگر
شور محشر در دوييجي را نگر

اي محمد كهكشان اوج عشق
ماه من ماهي سرخ فوج عشق

اوج عرفان و محبت را ببين
با زمين اتمام حجت را ببين

اوج ايثار همه رزمندگان
نقش بند صفحه ملك جهان

بر ورق بس نكته سر بسته است
تا قيامت اين قلم سرگشته است

در شب توفاني و اشك و سكوت
لرزش بي تاب و دستان قنوت
 

پي نوشت ها :
 

1- من در بند قافيه ماندم، آنها قالب شكستند و سپيد بال قافله را بردند.
 

منبع : افشار تو یسر کانی .صالح / معبر اسمان / انتشارات ایران سبز جاپ دوم / تهران 1388